دگردیسیها و ناکامیهای ایرانیان مهاجر
الاهه نجفی (بازنشر از رادیو زمانه): «زبیگنیو، دگردیسی ناکام ایرانی» رمانیست جامعهگرا از علی نگهبان که میخواهد بیانگر بحرانها و مشکلات لایههایی از مردان مهاجر ایرانی به کانادا باشد. آیا مشکلات آدمهای این داستان در فضای مهاجرت تعمیمپذیر است یا تعمیمناپذیر؟ این اثر را در گفت وگو با نویسنده بررسی کردهایم.
ایران مدتهاست که به کشور مبدأ مهاجران بدل شده است. بر اساس برآورد شورای عالی امور ایرانیان خارج از کشور در سال ۱۳۹۷، دستکم حدود هفت میلیون ایرانی در خارج از ایران زندگی میکنند. برخی شمار مهاجران ایرانی را حدود هشت میلیون نفر تخمین زدهاند. ایالات متحده آمریکا، امارات متحده عربی، کانادا، بریتانیا، آلمان و ترکیه از مهمترین مقصدهای مهاجران ایرانیاند. انگیزههای مهاجرت هم بسیار متفاوتاند و با اینحال عمدتاً یا اقتصادیاند یا اجتماعی. مشکلات مهاجران در کشور میزبان هم طیف وسیعی از انواع بحرانها را دربرمیگیرد. «زبیگنیو، دگردیسی ناکام ایرانی» نوشته علی نگهبان به سرنوشت دو مرد مهاجر ایرانی در کانادا و بحرانهای خانوادگی و شخصیتی آنها اشاره دارد.
نویسنده، داستان را از منظر اول شخص ناظر روایت میکند در این معنا که بابک، هم روایتگر زندگی خودش است و هم روایتگر زندگی زبیگنیو، دوستی که پیش از مهاجرت ابوالحسن نام داشته، به صورت غیابی با زنی به نام محبوبه ازدواج کرده و بعد از آنکه محبوبه به کانادا آمده از او جدا شده و با یک مرد لبنانی ازدواج کرده است.
بابک هم که با زنی به نام فریبا ازدواج کرده و صاحب فرزندیست به نام مزدا، زندگی زناشویی و معیشت نابسامانی دارد. در لحظهای از آنات روایت، بابک از خانه بیرون میزند و سراغ زبیگنیو میرود، چند ساعتی را به میگساری میگذرانند و سپس به طرف پل لاینز گیت در ونکوور میروند که خودکشی کنند. زبیگنیو بیدرنگ به عهدش وفا میکند اما بابک فریاد کمک برمیآورد که بعد پشیمان شود و با سرخوردگی به خود بگوید:
به ھﻤﺎن اﻧﺪازه که زﻧﺪگی ﺑﺮای زبیگنیو ﺗﻤﺎم ﺷﺪه، ﺑﺮای ﻣﻦ ھﻢ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه. ﺗﻨﮭﺎ ﻓﺮق ﻣﻦ و او در اﯾﻦ اﺳﺖ که ﻣﻦ محکوم ﺷﺪهام آن گذشتهی لعنتی را ھﺮ روزه دوﺑﺎره زﻧﺪگی کنم. نگذاشتند ﺑﺮوم ﺳﺮ گورش یک گل بگذارم. ﺷﻨﯿﺪم که روی سنگش نوشتهاند اﺑﻮاﻟﺤﺴﻦ. اﯾﻦ درﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﺎﯾﺪ میﻧﻮﺷﺘﻨﺪ زبیگنیو. اﯾﻦ اسمی ﺑﻮد که ﺧﻮدش اﻧﺘﺨﺎب کرده ﺑﻮد، دوﺳﺖ داﺷﺖ. دستکم میﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ کنار اﺑﻮاﻟﺤﺴﻦ، ﺗﻮ پراﻧﺘﺰ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ زبیگنیو.
به این ترتیب یکی میرود و یکی میماند که داستان آن رفیق از دست رفته را روایت کند که بعد ما زندگی او را در پرتو آن زندگی نیمهتمام یا به تعبیر نویسنده «دگردیسی ناکام ایرانی» بازشناسیم. موضوع رمان به ظاهر بحرانهای خانوادگی و اجتماعی و شخصیتی گروهی از مهاجران ایرانی در کشور میزبان است، اما دینامیسم درونی داستان که بر مبنای «فقدان» شکل میگیرد، بر جستوجوی عدالت و چه بسا بر دادخواهی بنا شده. یکی از دست رفته و دیگری شهادت میدهد بر چگونگی مرگ او و با این حال با توجه به نام داستان، باید پرسید آیا به راستی سرخوردگی بابک و زبیگنیو تعمیمپذیر است؟ مگر جز این است که بسیاری از ایرانیان مهاجر به موفقیتهای چشمگیر دست یافتهاند؟ بسیارانی در «کشور خارج از کشور» یک زندگی متعارف در پیش گرفتهاند و با اینحال دل در گروی آزادی کشورشان دارند؟
علی نگهبان میگوید:
رمان، یا به طور کلی داستان، بر پایهی فردیت، یا به عبارت دیگر، تشخص یافتن فرد بنا شده است. بی دلیل نیست که ژانر رمان از زمانی فراگیر شد که اندیشه و زندگی مدرن آزادیهای فردی را به ارمغان آورد، به ویژه در کشورهای اروپای غربی از جمله فرانسه، انگلیس، آلمان. کار رمان این است که همین تفاوتهای فردی را بنمایاند، نه ویژگیهای تعمیمیافته. اگر سرگذشت شخصیتهای داستان را به جامعه تعمیم دهیم، امتداد آن به همان نگاهی میرسد که در ارشاد جمهوری اسلامی حاکم است. یعنی اگر در داستانی یک پرستار فاسد تصویر شده باشد، گمان میکنند که حرف داستان این بوده است که تمام پرستاران فاسدند، و به تبع آن، اعتراض صنف پرستاران بلند میشود و دیر یا زود کتاب سانسور میشود. بنا به دلیلهای مشابه نیز از نوشتن مثلاً آخوند جلوگیری میشود، چون هر گونه برداشت منفی از او به معنی سیاهنمایی تمام آخوندها تعبیر میشود. در این رمان تنها شخصیت دو مهاجر تصویر شده است، که از قضا، بابک بر خلاف تمام غُرهایی که میزند و انتقادهایی که دارد، مهاجر چندان ناکامی هم نیست. او بیشتر منتقد فرهنگ و جامعهی مبدأ خویش است تا جامعهی میزبان. تعبیر شما در مورد «دینامیسم فقدان» بسیار به جا و صحیح است. بابک بیشتر سوگوار فقدان چندین لایهای است که در زندگی خود و همتایانش شاهد است. از آن گذشته، زنهای داستان هم شخصیتهای ناکامی نیستند. به نظر من عنوان رمان را نمیتوان به همهی شخصیتها تعمیم داد.
راوی داستان، بابک فرزند پدری کتابفروش و چپگرا است. پدر بابک، کاوه، در زمان نوجوانی طلبه بوده اما در سالهای دهه ۱۳۴۰ از دین دل میکند و کمونیسم گرایش پیدا میکند. مادر او اما یک زن سنتی با عقاید عرفانیست. هنگامی که بابک نوجوانی بیش نبوده، پدر و مادرش از یکدیگر جدا میشوند. عمهاش هم از اعدامیان ۶۷ است. بابک کارشناس باستانشناسی است اما به دلیل پیشینه خانوادگیاش نمیتواند در هیچ ادارهای در ایران کار پیدا کند. کار در کتابفروشی و بالیدن در خانوادهای کنشگر و کتابخوان به او اجازه میدهد که هر چیز و همه چیز را به دیدی نقادانه ببیند. او با نگاه ریزبین و کاوشگر خود زمین و زمان را میسنجد و در همه چیز تردید میکند. این ویژگی بابک بر روابط اجتماعی و خانوادگی او اثر سوء میگذارد بابک مدام در پی آن است که برای خود پایگاه استواری بیابد، اما به هر چه روی میآورد، نگاه نقادانهاش دمی دیگر نااستواری آن را بر او آشکار میکند. بابک در زندگی دیگر مهاجران ایرانی، و نیز شهروندان دارای فرهنگهای دیگر دقیق میشود و زشتیها و زیباییهای بسیاری را به تصویر میکشد. بابک جهان را سرشار از ناراستی و کژی و پوچی میبیند، چندان که نه تنها زندگی برای او پوچ است، بلکه خودکشی را نیز پوچ میشمارد.
زبیگنیو برخلاف بابک تحصیلات دانشگاهی ندارد. از دوران کودکی و نوجوانی او هم بیخبر میمانیم. او در ونکوور مغازه سیگارفروشی دارد و نمیدانیم که او به چه دلیل از ایران به کانادا مهاجرت کرده است. او خود سرانجام به بابک میگوید که پس از دشواریهای فراوان و سپری کردن مدتی در اردوگاهی در یونان، به کانادا پناهنده شده است. زبیگنیو، بر خلاف بابک، توانایی سنجشگری و اندیشه انتقادی را ندارد. او شخصیتی است رها شده در جامعه که تلاش میکند هر چیز ناخوشایند را دیگرگونه جلوه دهد، و از همین رو دروغگویی و قلب کردن واقعیت از ویژگیهای اوست، بی آنکه خود به این ویژگی آگاه باشد. همین ویژگیها او را یکی از خواندنیترین و چند پهلوترین شخصیتهای این رمان میکند.
بابک میماند و زبیگنیو میمیرد. آیا ماندن یکی و رفتن دیگری ناشی از یک تصادف و یا به یک معنا بازی تقدیر است؟ بهروز شیدا در جستاری در نقد این رمان مینویسد:
«زبینگیو خود را از پل پرتاب میکند، زبیگنیو، «آن سوی» پل افتاده است؛ در آبمرگ غرق شده است. تنها بابک است که «این سوی پل» ایستاده است؛ در آبزندگی مانده است. او سپس معمای نجات بابک را به این شکل رمزگشایی میکند: بابک به رویای چهره و شعرِ یک شاعر از خودکشی منصرف میشود؛ چهره و شعرِ دِرِک والکات: «درست در لحظهای که میخواستم بپرم توی آب، یک چهره صاف جلو رویم ایستاده بود: دِرِک والکات. چهرهاش بود با این چند سطر شعر:
Days I have lost
Days I have held
Days that outgrow, like daughters,
In my harbouring arms.
بابک سطرهایی از این چند سطر شعر را چنین ترجمه میکند: «روزهایی که، مانند دخترانم، دیگر در بازوهای پناهدهندهام نمیگنجند. شاید هم بهتر باشد که بگوییم در پناهگاه بازوانم نمیگنجند.»
فرج سرکوهی در نقدی بر این اثر مینویسد:
شعر زندگی فیزیکی راوی را نجات میدهد اما او را از موقعیت ناانسانی رها نمیکند.
منتقد دیگری از زاویه «هویت» این سو و آن سوی پل لاینز گیت را به عنوان کانون تنش بررسی کرده است. م. حقیقت مینویسد:
پریدن زبیگنیو از فراز پل لاینز گیت و فرود در اقیانوسی بیانتها، درحقیقت پرواز او به سوی ناشناختههاست؛ رها شدن او درفضای غریب مهاجرت است با هویتی وانهاده و وجودی سرگردان در خلاء بیهویتی. لاینز گیت نماد بلندای سودای پریدن به دیگر سو، یعنی مهاجرت است. و اقیانوس نماد رها شدن در دنیای ناشناختهی هویت و فرهنگ دیگر سو.
اما آیا واقعا میتوانیم گفت که خودکشی زبیگنیو نه یک امر واقعی که یک امر نمادین و لاجرم دستکم تعمیمپذیر برای گروههایی از ایرانیان مهاجر است؟ خودکشی در مفهوم سرکوب هویت و فرهنگ «ایرانی» برای پذیرش فرهنگ کشور میزبان. آیا واقعاً برای پذیرش فرهنگ کشور میزبان به این تمهیدات نیاز است؟
علی نگهبان:
خوانش تمثیلی و نمادین از داستان همواره وجود داشته و به باور من میتواند به داستان ژرفا بدهد یا ژرفای معنایی آن یا پتانسیلهایش را کشف کند، ولی از آنجا که امری ذهنی است، میتواند از دید یک خواننده تا خوانندهی دیگر تفاوتهایی اساسی داشته باشد. از همین روی، نمیتوان نخست تعبیری نمادین از داستان به دست داد، سپس بر پایهی آن حکمی کلی صادر کرد. به ویژه در کشوری مانند کانادا که سیاستهای چندگانگی فرهنگی حاکم است، نیازی نیست که مهاجر برای ادغام شدن در جامعه هویت و فرهنگی که در آن پرورده شده را بکشد.
«زبیگنیو، دگردیسی ناکام ایرانی» نوشته علی نگهبان داستان مهاجران متمول ایرانی نیست. آدمهای این داستان همه از همان طبقه متوسطیاند که در ایران روز به روز فقیرتر میشوند. فریبا وقت آزاد خود را با پرسه زدن در فروشگاهها یا تماشای تلویزیون میگذراند. محبوبه اهل مهمانی و مد لباس است. به عنوان یک احتمال از بیشمار احتمالات میتوان فریبا و محبوبه را به عنوان زنان متعارف ایرانی در نظر گرفت. اما هر آنکس که مهاجرت کرده باشد در پیرامون خود زنان ایرانی را سراغ دارد که اتفاقاً در کشور میزبان، با تکیه بر تواناییهای اجتماعی و حرفهای خود زندگی خانوادگی را اداره میکنند. اگر فریبا یا محبوبه جزو این بیشمار زنان کاردان ایرانی بودند، آیا سرنوشت بابک یا زبیگنیو به شکل دیگری رقم نمیخورد؟ مگر جز این است که جمهوری اسلامی در سریالها و در فیلمهای سینمایی، زنان را به شکل اهریمنی نشان میدهد؟
علی نگهبان میگوید:
فریبا و محبوبه به نوعی در جامعهی میزبان ادغام شدهاند. بابک نیز با خود کشمکش دارد و گویی در تلاش برای بازشناسی خود و گذشتهی خویش است. ولی زبیگنیو تفاوتی اساسی با آنها دارد. زبیگنیو نه با خود صادق است، نه با دوستش، و نه با جامعهی میزبانش. شاید گفتاوردی که در پیشانی کتاب از اوستا آورده شده در مورد او درستتر باشد. زنان در اینجا از دید و زبان مردان روایت میشوند، مردانی که به دلیل مشکلاتی که دارند، راویان اعتمادپذیری نیستند.
فرج سرکوهی به وجه دیگری از شخصیت بابک اشاره میکند:
بابک شاعر، نویسنده و مترجم است اما نمینویسد چرا که «اگر ندانی برای که یا چه مینویسی نمیتوانی بنویسی. اگر هم بنویسی یاوه از کار در میآید.» وقتی مخاطبی در کار نیست، «نوشتن برای که» به مانعی آزار دهنده و بازدارنده بدل میشود. مشتاقان و نیازمندان به آزادی به آزادی میرسند اما از آن بهره نمیبرند چرا که درآمد بابک و بابکها «کفاف خرید آزادی را نمیدهد.»
علی نگهبان، نویسنده، پژوهشگر ادبی و مترجم است. او نخستین جُستارها و بررسیهای ادبی خود را در سالهای دهه ۱۳۷۰ در مجلههایی مانند تکاپو و آدینه منتشر کرد، اما هنگامی که با سانسور شدن رمان، مجموعه شعر و دیگر نوشتههایش، و بسته شدن نشریههای مستقل و فزونی گرفتن فشارها، امکان زیستن و نوشتن در ایران بسیار دشوار شد، به ناگزیر به کانادا مهاجرت کرد.
شعرها، داستانهای کوتاه، و جستارهای او در نشریههایی مانند جُنگ زمان، فصلنامهی باران، رادیو زمانه، بیبیسی فارسی، آرش، شهروند، شهرگان، همیاری و بانگ منتشر شدهاند. از او تاکنون رمان «سُهراوش و ارتش غیر بشری عدالت»، و مجموعه جُستارهای ادبی «از بیراهه به خانه و خویش»، «خانه در ناخانگی»، و «متن ریشهکن شده» منتشر شدهاند.
بُنمایه: رادیو زمانه