خوشگل خانم یانگ اسکوئر

(داستان کوتاه، نوشته‌ی علی نگهبان) |*|

عباس نگاهی به تکه کاغذی که توی دستش بود انداخت و آن را توی جیب شلوار کارش گذاشت. کار اصلی او چیدن جنس و پر کردن قفسه‌های یک فروشگاه زنجیره‌ای بود. کارش را دیگر فوت آب بود. لازم نبود منتظر بماند تا سرکارگر بیاید و به‌اش دستور بدهد که، «عبس، از این پالت تا اون ته مال توئه.»

عباس حدس زده بود که چرا مدیر و بقیه بیشتر از چند کلمه‌ی ضروری با او حرف نمی‌زنند. چرایش واضح است. در صحبت باید دل داد و قلوه گرفت؛ صحبت باید دو طرفه باشد. عباس جک را برداشت و شروع به بردن پالتها کرد. تپل ِ شاد و خانم دودی جلو بخش لوازم کودک منتظر ایستاده بودند تا وقتی عباس کارتن‌ها را گذاشت، جنس‌ها را توی قفسه‌ها بچینند. عباس اسمشان را فراموش می‌کرد، برای همین هم خودش اسم رویشان گذاشته بود. تپل ِ شاد تیغه‌ی مقوابُری‌اش را توی دست می‌چرخاند. خانم دودی می‌گفت که بچه‌اش را برده پیش پدر الدنگش و قرار شده که او تا آخر هفته ازش نگهداری کند. تپل ِ شاد گفت، «خوش به حالت. پس این چند روزه رو همه‌ش با دوست پسر جدیدت می‌زنی بیرون، صفا.»

عباس پالت را همان‌جا گذاشت و جک را از زیر آن بیرون کشید تا برود پالت بعدی را بیاورد. اوایل احساس ناراحتی می‌کرد از این که نمی‌توانست با آنها هم‌صحبت شود. ولی بعد از مدتی با آنها به یک توافق ِ بیان نشده رسید و آن اینکه بیشتر از دو کلمه‌ی کلیشه‌ای احوال‌پرسی با هم حرف نزنند. جک را که زیر پالت زد، لحظه‌ای مکث کرد. دور و برش را نگاه کرد. کس دیگری آنجا نبود.می‌دانست که دوربین‌های مداربسته هر حرکتی را ضبط می‌کنند. نمی‌خواست کار خلافی بکند. به سمت تلفنی رفت که کنار دستگاه پرس کارتن به دیوار بود. فقط می‌خواست تلفن کوتاهی به خوشگل خانم بزند، ازش تشکر کند که شماره تلفنش را به او داده و قرار ملاقاتی را با او جور کند. اما ظرف چند ثانیه نظرش عوض شد؛ به سمت جک برگشت و کارش را ادامه داد. نمی‌خواست آشنایی‌اش با خوشگل خانم را با یک تلفن نسنجیده به خطر بیندازد. این کاری نبود که بشود هول هولکی انجامش داد. اگر کسی سر می‌رسید، مجبور می‌شد تلفن را نیمه‌کاره قطع کند و آن وقت هرچه رشته بود، پنبه می‌شد. گذاشت تا موقع استراحت که پانزده دقیقه وقت قهوه‌خوری می‌دادند، تا بتواند با خیال راحت حرفش را بزند. کار ِ کشیدن پالتها که تمام شد، جک را به انبار برگرداند و مشغول چیدن شیشه‌های غذای نوزاد توی قفسه‌ها شد. خانم دودی که اسم واقعی‌اش اولاندا،‌ یولندا، اولیندا یا چیز دیگری در همین مایه‌ها بود و عباس هرگز سر در نیاورده بود، داشت در قفسه‌های کناری لوازم حمام نوزاد را می‌چید. او پیراهن رکابی بنفش نازکی پوشیده بود که سینه‌های گوشتالویش را کم و بیش به رخ می‌کشید. به خصوص وقتی که دو لا می‌شد تا نوارچسب کارتن‌ها را با چاقوی مقوابری‌اش ببرد و شیشه‌های شامپو بچه را بردارد. خانم دودی دو جور بو می‌داد. یکی بوی دود سیگار بود که از او جدا شدنی نبود. دیگری بویی بود که در احوال‌پرسی پیش از شروع کار وجود نداشت و تنها کمی پس از شروع به فعالیت از او پخش می‌شد، و آن بوی عرق تن او بود. عباس فکر می‌کرد که موهای زیر بغل خانم دودی باید خیلی بلند باشد که آن‌طور بو و چربی عرق را توی خودش نگاه می‌دارد و آرام آرام به هر طرف پخش می‌کند. کنج‌کاوی‌اش گل کرده بود و زیر چشمی زن را می‌پایید که ببیند کی دستش را بالا می‌برد. خانم دودی با لبخند کوتاهی به حضور عباس واکنش نشان داد و صحبتش را با تپل ِ شاد ادامه داد، «من هم همین‌طور. سوشی معرکه‌ست. با شوهر سابقم هر هفته می‌رفتیم به اون رستوران ژاپنی توی اینگلیش بی. کارش خیلی درسته.»

تپل ِ شاد از آن سر ردیف قفسه‌ها جواب داد، «نگو که دهانم آب افتاد. من عاشق اون زنجبیل و چاشنی سبز و تُندِشَم.»

شلوارش انگار داشت از کونش می‌افتاد. شورت مشکی‌اش تا نیمه‌های باسنش پیدا بود. عباس گاهی با خودش فکر می‌کرد که برود و شلوارش را برایش بالا بکشد. عباس مدتی هم برای همان رستورانی که آنها صحبتش را می‌کردند کار کرده بود. کارش تحویل سفارش مشتری‌ها در خانه‌ها یا محل کارشان بود. می‌خواست وارد مکالمه‌شان شود و تجربه‌ی خودش را بگوید. می‌خواست بگوید که تندی چاشنی سوشی فقط برای یک لحظه است، مثل تندی فلفل نیست که ولت نکند و تا ماتحت آدم را بسوزاند. ولی تپل ِ شاد طوری با حرارت حرف می‌زد که نمی‌شد صحبتش را قطع کرد. عباس احتیاج داشت که شمرده و کلمه به کلمه حرف بزند. باید بین صحبتش مکث می‌کرد و فکر می‌کرد تا کلمه‌ی مناسب را پیدا کند. اگر طرف صحبتش هم مثل او انگلیسی زبان دومش باشد، یک چیزی. ولی برای اینها که انگلیسی زبان مادری‌شان است عذاب‌اور است که مجبورشان کنی پای صحبت عباس با آن لهجه‌ی گوش‌خراش بنشینند.ممکن است احترام بگذارند و وانمود کنند که دارند گوش می‌کنند، ولی معلوم نیست پشت سرش چه بگویند.

آرزوی عباس بر‌آورده شد و خانم دودی دستش را بالا برد که پودر بچه را در ردیف بالایی قفسه بچیند. زیر بغلش به تمامی پیدا شد.عباس به مخترع پیراهن رکابی دعای خیر فرستاد، ولی تعجب کرد که زیر بغل خانم دودی صاف و سفید و بی‌مو بود. انگار همان چند ساعت پیش آن را تراشیده باشد. ولی بوی عرق هم‌چنان از آن سمت می‌آمد. بو از تپل ِ شاد نمی‌توانست باشد، چون فاصله‌ی او تا عباس زیاد بود. ناگهان چیزی به فکرش رسید که بی‌اختیار لبخند پت و پهنی را روی لبهایش نشاند. خانم دودی که نگاهش به عباس افتاده بود و لبخند او را دیده بود، با لبخند متقابلی به‌اش جواب داد. عباس فکر کرد که پس عامل انتشار بوی عرق باید سینه‌ها و پستانهای گوشتالوی خانم دودی باشد. او از فکر اینکه پستانها را هم مانند زیر بغل‌ها وارسی کند، خنده‌اش گرفته بود.

سر ساعت هفت،‌ مدیر شیفت از بلندگو همه را به پانزده دقیقه استراحت برای قهوه‌خوری دعوت کرد. عباس به سمت تلفن دیواری توی انبار خیز برداشت. نمی‌خواست از تلفن توی سالن عمومی استفاده کند، چون همه‌ی کارگرها آنجا جمع می‌شدند و او دوست نداشت کسی از زندگی خصوصی‌اش سر در بیاورد.

نفس عمیقی کشید و گوشی را برداشت. چند ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید تا متوجه شود که آن شماره در واقع تلفن محل کار خوشگل‌خانم است. صدای ضبط شده‌ای خبر داد که شرکت در آن موقع بسته است و ساعت کارشان را اعلام کرد. کمی توی ذوقش خورد که چرا خوشگل‌خانم شماره‌ی خانه‌اش را نداده، ولی بلافاصله برای خودش دلیل آورد که لابد سر کار برایش تماس گرفتن راحت‌تر است. لابد دلیلی داشته که تلفن خانه‌اش را نداده. به هر حال هنوز که هم‌دیگر را نمی‌شناسند. درست هم نیست که تلفن خانه‌اش را به کسی بدهد که هنوز درست نمی‌شناسدش. با خودش زمزمه‌کرد، «ای شیطون ناقلا. اشکالی نداره. بالاخره فردا هم می‌رسه. بهتر. حالا من هم وقت دارم که شبُ تا صبح فکر کنم، چند تا جمله‌ی با حال سر هم کنم و فردا دلشُ به دست بیارم.»

گوشی را گذاشت و به اتاق استراحت رفت. تپل ِ شاد و خانم دودی و کارگرهای دیگر هر کدام لیوانی قهوه در دست داشتند و گپ می‌زدند. عباس لیوانی آب جوش ریخت و کیسه‌ای چای در آن انداخت. به تنهایی سر میزی نشست و روزنامه‌ای مانده از چند روز پیش را جلو کشید و ورق زد. فکر کرد بد نباشد بعد از مدتی که با خوشگل خانم خودمانی شد، به آنجا بیاوردش و به همکارهایش معرفی‌اش کند. آن‌طور آدم راحت‌تر وارد صحبت‌های گروهی می‌شود. مثلاً آن‌وقت می‌تواند بگوید، «من با دوست دخترم فلان فیلم را دیدیم.» یا «با دوست دخترم رفتیم اسکی.» یا هر غلط دیگری که کرده باشند.

یکی از کارگرها که داشت روزنامه‌ای را ورق می‌زد، گفت، «ببینم، شماها می‌دونستین که مأمورهای امنیتی تو عراق روزانه بیشتر از هزار دلار می‌سازن؟»

تپل ِ شاد لیوان قهوه‌اش را روی میز گذاشت و گفت، «خیلی هوس‌انگیزه. ولی یادت نره یکی رو معرفی کنی که بعد از شهادتت اون پولها را به یادت خرج کنه و برای آمرزشت دعا کنه.»

خانمی که داشت قهوه‌اش را هم می‌زد گفت، «می‌گن همه‌شون مسلمونن، ولی سر اختلافات قبیله‌ای هم‌دیگه رو می‌کشن.»

خانم دودی گفت، «نه، بعضی‌هاشون شیعه هستن، بعضی‌هاشون هم کرد هستن.»

عباس روزنامه را کنار گذاشت و صاف نشست. اینکه کارگرها در باره‌ی منطقه‌ی زادگاه او بحث می‌کردند برایش جالب بود.می‌خواست توی بحث شرکت کند، به ویژه که بحث خلیج فارس هم به میان آ مده بود. ولی هر بار که خود را آماده می‌کرد رشته‌ی بحث را به دست بگیرد، فرد دیگری پیش‌دستی می‌کرد و او مجبور می‌شد ساکت بماند. حتی یک بار نیم‌خیز شد و نیم کلمه‌ای هم گفت که توی صدای طرف دیگر گم شد.

فکر کرد باید دل به دریا بزند و از اینکه نمی‌تواند خوب انگلیسی حرف بزند، خجالت نکشد. باید سر ِ کار، توی مغازه، توی اتوبوس با مردم حرف بزند تا زبانش خوب شود. باید دل داد، قلوه گرفت. تپل ِ شاد به سمتی که عباس نشسته بود آمد تا فنجان قهوه‌اش را دوباره پر کند. عباس بی مقدمه از او پرسید، «شما که می‌دونین که سینما هست کنار این فروشگاه خوب فیلمی می‌ذاره یا بد فیلمی می‌ذاره؟»

تپل ِ شاد گوشهایش را دراز کرد و از فشاری که به ماهیچه‌های صورتش آورد بی درنگ به عباس فهماند که جمله‌اش خیلی داغان بوده. ولی با لبخندی جواب داد، «فیلماش بد نیس. مثل بقیه‌س.»

عباس عزمش را جزم کرده بود که از رو نرود و حرف بزند. ادامه داد، «شاید آخر هفته بیارمش دوست دخترم فیلم بینیم با هم.»

تپل ِ‌ شاد جواب داد، «خوش به حال تو.» و به طرف صندلی‌اش برگشت.

***

ساعت حدود یک نیمه شب بود که به خانه رسید. زیر دوش حمام پیام تلفنی محل کار خوشگل‌خانم را در ذهن مرور کرد. نام شرکت را نتوانست به یاد بیاورد. صدای خشک و رسمی پیام تلفنی شرکت چنان غافل‌گیرش کرده بود که نام شرکت یا نوع کار آن را متوجه نشده بود. حوله را دور خودش پیچید و به سمت تلفن خیز برداشت. شماره را گرفت، «شرکت آدامس نعناع.»

زیر لب تکرار کرد. آدامس نعناع را می‌شناخت. آدامسی بود که گاهی برای برطرف کردن بوی دهانش می‌جوید. دوباره گوشی را برداشت و شماره دوستش رضا را گرفت. در جایی که رضا زندگی می‌کرد، هنوز کمی به نیمه‌شب باقی بود. رضا تعجب کرده بود، «الآن ساعت دو بعد از نصف شب به وقت شماس. خبری شده، عباس؟»

رضا دوست دختر ایرلندی داشت و چند سالی پیش از او مهاجرت کرده بود. عباس پرسید، «رضا، اگه یه خوشگل ‌خانم ِ اینجایی شماره‌شو به آدم بده، باید چه‌‌کار کرد‍‍؟»

«بستگی داره. می‌خوایش یا نه؟»

«می‌خوام یعنی چه؟ کشته مرده‌شم.»

«خوب، به‌اش زنگ بزن و بگو که کشته ‌مرده‌شی.»

«نمی‌تونم رضا. بلد نیستم. فقط می‌دونم که با هر کی یه بار صحبت می‌کنم، دیگه به بار دوم نمی‌کشه.»

رضا خندید و پرسید، «حالا چه جور شده که این یکی دل به تو داده؟»

«نمی‌دونم. فکر کنم معجزه شده، یا اون دیوونه شده. توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم که برم سر کار. یه لیموزین اومد از جلو من رد شد و دو-سه متر بعد از ایستگاه اتوبوس کنار زد. یه لحظه بعد، همین خوشگل‌خانمی که حرفشو زدم از اون طرف ایستگاه پیداش شد.قدم زنون اومد به سمت ایستگاه. نمی‌دونی چه تیکه‌ای بود. قد بلند، ترکه‌ای، موهای شرابی تا روی شونه‌ها، چی بگم. حرف نداشت.انگار شو ِ مد لباس گذاشته بودن برای من ِ تنها و خوشگل‌ترین سوپر مدل منهتن از جلوم رد می‌شد. به همین ساده‌گی. به من که رسید، یه نگاهی به سر تا پام کرد و قدمهاش رو یواش‌تر کرد. آروم رد شد و کنار لیموزین ایستاد. قبل از اینکه سوار بشه، دوباره به طرف من برگشت، یه نگاه کشدار به‌ام انداخت و بعد با ناز سوار شد.»

رضا گفت، «این که خیلی به فیلم هندی می‌مونه. پس شماره تلفن‌شو از کجا گیر آوردی؟»

«گوش کن، هنوز ادامه داره. سوار لیموزین که شد، همونجا کنار پنجره نشست. اینم بگم ها، این لیموزین بر عکس شیشه‌هاش مات نبود. شیشه را هاه کرد. اون‌وقت، شماره تلفن‌شو روی شیشه‌ی بخار گرفته نوشت. من هم خجالت، مجالتُ گذاشتم کنار. خودکارمُ در آوردم و فوری شماره رو کف دستم یادداشت کردم.»

«می‌دونی عباس، خیلی فیلم هندیه. به قول اینا، خوب‌تر از اونیه که واقعی باشه. مطمئنی که نمی‌خواسته دستت بندازه؟ جنده منده نبود؟»

«خفه شو بی شعور. تا حالا چند تا جنده دیدی که لیموزین سوار بشن؟»

«اووه. به‌ات برنخوره بابا. خوب اگه جنده نبوده، شاید شماره رو می‌‌خواسته به کس دیگه‌ای بده.»

«نه بابا. خودم هم اول همین فکرُ کردم. نگاه کردم، این‌ور، اون‌ور، هیشکی نبود. فقط من اون‌جا بودم.»

«عباس جان، آخه همین‌جوری که نمی‌شه یکی از گرد راه برسه و شماره بده. باید یه مقدماتی، چیزی اول اتفاق بیفته تا به شماره دادن منجر بشه.»

«بابا چه می‌دونم، حالا یه بار ما شانس آوردیم بی مقدمه یکی ما رو خواسته. می‌گی خودم بیام به بختم پشت پا بزنم؟»

«اون مشاوری که برات گرفته بودن،‌ هنوزم پیشش می‌ری؟ چطوره با اون مشورت کنی.»

«اون که هیچی حالیش نیس. همه‌اش چرت و پرت می‌گه. اولش می‌گفت که برو دوست دختر هم‌زبون خودت پیدا کن. انگار من خودم تو فکر نبوده‌م. من شاید دنبال صدتاشون بوده‌م. همه‌شون انگار از دماغ فیل افتاده‌ن. تازه بیشترشون هم دست‌مالی شده‌ن. یه دفعه دیگه می‌دونی چی می‌گفت؟ می‌گفت برو خود ارضایی کن! مردکه نفهم. نمی‌دونم کی اینو دکتر کرده. شانس آورد که وقتی به‌ام اینو گفت من معنی حرفشو نفهمیدم. به‌اش گفتم برام نوشت. بعد که اومدم خونه،‌ از تو فرهنگ لغت نگاه کردم، تازه فهمیدم چی گفته. اگه از اول فهمیده بودم گُه‌مالش می‌کردم. مردیکه بی‌سواد. من می‌گم خیالاتی می‌شم. می‌گه برو جلق بزن.»

«این دختره‌ای که می‌گی، این هم شاید دست مالی شده باشه.»

«نه. لیموزین سوار بود. معلوم بود که خونواده‌ی درست و حسابی داره. تازه، من که نمی‌خوام بگیرمش.»

رضا در نهایت به عباس یاد داد که در مکالمه‌ی تلفنی به دختر چه بگوید و چطور او را به بیرون رفتن دعوت کند. عباس عین جمله‌ها را به انگلیسی یادداشت کرد.

عباس صبح زودتر از معمول از خواب بیدار شد. ساعت هشت شده بود که گوشی را برداشت ولی دوباره سر جایش گذاشت. فکر کرد دو ساعتی صبر کند تا دختره فکر نکند که عباس دختر ندیده‌ است.

چند بار دیگر یادداشت‌هایش را مرور کرد. ساعت ده شماره را گرفت. همان صدای ضبط شده‌ی قبلی جواب داد، « سلام. متشکریم که با آدامس نعناع تماس گرفتید. تلفن شما برای ما خیلی مهم است. لطفاً گوشی را نگه‌دارید. به زودی نماینده‌ی ما با شما خواهد بود.»

در حالی که او گوشی را نگاه داشته بود، موسیقی ملایمی پخش می‌شد. نوع پیغام روی خط تلفن و موسیقی پس از آن بیشتر حال و هوای مرکز خدمات مشتری را داشت تا دفتر یک مدیر بلند پایه. گوشی را هم‌چنان نگاه ‌داشت. تئوری دل و قلوه را به یاد آورد. ولی فکر می‌کرد رابطه‌اش با خوشگل خانم از نوع دیگری باید باشد. تئوری دل و قلوه برای رابطه‌های عادی کاربرد دارد. در رفتار خوشگل خانم نشانه‌ای از کشش دیگری دیده بود. چیزی از دل، از دل خوشگل خانم به دل او راه پیدا کرده بود. هم‌دلی بود. اشارات نظر نامه‌رسانشان بود.

چند دقیقه‌ای گذشت تا این‌که صدایی ضبط نشده، صدای زنده‌ی خانمی او را به خود آورد. «سلام، اسم من جولی هست. چه کمکی می‌تونم بکنم؟»

عباس سلام کرد ولی ندانست که از کجا باید شروع کند. نمی‌توانست منظورش را به درستی بیان کند. صدا از آن سوی خط دوباره تکرار کرد که چه کمکی می‌تواند بکند. عباس هر طور شده، شروع کرد، «ببخشید. متأسفم که مزاحمت است. دیروز شما به ما تلفن می‌دهی. یادت هست؟»

«من به شما تلفن دادم؟ یادم نمی‌آید. من دیروز ملاقاتی نداشتم.»

«خیلی ببخشید. شاید دیگر همکار شما تلفن دیروز می‌داد به من.»

«اوه، حالا فهمیدم. خیلی خوب. اسم اون همکار من چی بود؟»

«نه. اسم نمی‌داد. درازتر هست. چاق نیست. اگر گوشی را به او می‌دهی، قدردانی می‌شود.»

کلمه‌ی قدردانی را که به تازگی از جایی یاد گرفته بود، به جای کلمه‌ی پیش پا افتاده‌ی «لطفاً» به کار برد شاید تأثیر بهتری روی او بگذارد.

«من سر در نمی‌آرم. اجازه بدین مدیرم را صدا کنم. شاید اون بتونه کمکتون کنه.»

دوباره موسیقی پخش شد. عباس فهمید که آن دختر کارمندی عادی بود. واضح است که مدیری که با لیموزین سر کار می‌رود، خودش تلفن را جواب نمی‌دهد. حالا آماده بود که خودش را به خوشگل خانم معرفی کند و ثابت کند که عباس آدم بی‌وفایی نیست. شاید انگلیسی‌اش خیلی کلاس بالا نباشد، ولی بامعرفت است. موسیقی قطع شد و صدای بم مردی مثل پتک توی کله‌ی عباس پیچید، «من جرج هستم. مدیر بخش خدمات مشتریان . چه کاری می‌تونم براتون بکنم؟»

عباس انتظار شنیدن صدای مرد را نداشت. غافل‌گیر شده بود.

«شما اشتباه کرده‌اید. من می‌خواستم با خانم مدیر حرف می‌زنم. خانم که می‌آمد با لیموزین سر کار.»

«متأسفم. من منظورتان را نمی‌فهمم. اینجا خدمات پس از فروش شرکت آدامس نعناع است. شما در باره‌ی چه می‌پرسید؟»

«ممکن است خانم مدیر را صدا کنید؟ لطف کنید.»

«شما ایشون رو کجا دیدین؟»

«سر یانگ اسکوئر.»

«یانگ اسکوئر؟ اینجا یانگ اسکوئر نداریم.»

«مگه شما تورنتو نیستین؟»

«نه. ما هلیفکس هستیم.»

«پس چرا در تورنتو می‌دهد شماره را به ما؟ سر یانگ اسکوئر. خودش داد.»

«این شماره‌ای که شما زنگ زدید دفتر فروش سراسری ماست. فرقی نمی‌کند که از کجا زنگ بزنین. ما همه‌ی کانادا را پوشش می‌دهیم، از جمله تورنتو. کمک دیگه‌ای می‌تونم بکنم؟»

«لطفاً اگر اسم ایشون رو فقط پیدا کنی قدردانی می‌شود.»

جرج از عباس خواست گوشی را نگه‌دارد تا او کمی تحقیق کند. دوباره همان موسیقی آشنا پخش شد. چند لحظه بعد، جرج برگشت و پرسید که آیا این مسئله‌ای شخصی است یا مربوط به کار. عباس مکثی کرد و گفت که مربوط به کار است. جرج گفت که تنها می‌تواند آدرس دفتر نمایند‌گی تورنتو را به او بدهد. عباس آدرس را یادداشت کرد.

***

دفتر تورنتو در منطقه‌ی صنعتی شهر واقع شده بود. در محوطه‌ی جلو انبار، چندتایی کامیون، وانت و سواری پارک شده بود، ولی اثری از لیموزین نبود. در انبار بسته بود. کنار در، روی تابلو کوچکی نوشته شده بود، «لطفاً زنگ را فشار دهید.»

عباس زنگ را فشار داد. دقیقه‌ای بعد، در باز شد و مردی با کلاه ایمنی و ژاکت فسفری رنگ با ضربدر نارنجی و پوتین نوک فلزی در را باز کرد. مرد پرسید که چه کمکی می‌تواند به عباس بکند. عباس قدمی به عقب برداشت و انگار که دوباره غافل‌گیر شده باشد، چند لحظه با دهان باز و بدون پلک زدن نگاه می‌کرد. مرد دوباره پرسید، «چه کاری دارید؟»

عباس دستهایش را توی جیب شلوارش فرو برد و با لبخندی سلام کرد و گفت که می‌خواهد با مدیر فروش استان صحبت کند. مرد لبخند زد، دست‌کش را از دست راستش بیرون آورد و دستش را برای فشردن دست عباس دراز کرد، «من مدیر استانی هستم. اسم من آندره هست.»

عباس دست داد و گفت که روز قبل یکی از مسئولان شرکت را توی یانگ اسکوئر ملاقات کرده و شماره تلفنش را داده، ولی او اسمش را فراموش کرده. عباس مشخصات لیموزین را هم داد. آندره گفت که او آن‌چنان فردی را نمی‌شناسد. آندره ماشین سواری معمولی‌‌ای را نشان داد و گفت که آن ماشین اوست و بقیه هم مال کارگرهای دیگر است.

عباس گفت،  «معذرت می‌خواهم. لیموزین را فراموش کنیم اصلاً. خواهش می‌کنم، فقط می‌پرسم شما آن مدیر که خانم هست دارید؟ خانم دور و بر سی ساله، دراز، چاق نیست. اون بود که تلفن خودش را می‌داد به من. ببخشید.»

آندره پوزخندی زد و پرسید،  «تو حالت خوبه؟»

عباس جواب داد، «بله، حتماً خوب است. متأسفانه فقط اسم فراموش می‌شود. برای همان دلیل، مشخصات می‌دهم. متأسفانه.»

آندره که صورتش سرخ شده بود با صدایی که از خشم به داد زدن تن می‌زد جواب داد، «اینجا بلند-بالاترین، باریک‌اندام‌ترین، و بیست و چند‌ساله‌ترین مدیر من هستم. تا حالا هم کسی منو به شکل یه خانم لیموزین سوار ندیده. سؤال دیگه‌ای نیست؟»

آندره دستگیره را کشید و آماده‌ی بستن در شد. عباس تقاضا کرد ، «خواهش می‌کنم بیایم تو نگاه می‌کنم. خواهش می‌کنم.»

«روز به خیر جناب عبس.»

آندره در را کشید که به روی عباس ببندد. عباس پایش را جلو در گذاشت. آندره داد زد، «بکش کنار.»

عباس التماس کرد، «خواهش می‌کنم، آندره.»

«گم شو. همین حالا. وگرنه پلیس رو خبر می‌کنم.»

«فقط اجازه می‌دهید ببینم اگر خودش هست. خواهش.»

آندره دکمه‌ی قرمز رنگ کنار در را فشار داد. صدای گوش‌خراش زنگ خطر عباس را چند قدم به عقب پراند. بلافاصله چندین نفر او را دوره کردند. عباس مثل مترسک بی‌حرکت ایستاده بود و آنها را نگاه می‌کرد. کارگرها با احتیاط به او نزدیک شدند. حلقه‌ی محاصره‌شان را تنگ‌تر کردند و در یک آن کسی او را از پشت بغل کرد. بی درنگ، چند نفری دستهایش را با طناب بستند.

***

بیش از یک ماه گذشته است. دکتر روان‌پزشک بسته‌ای کاغذ طراحی در دست دارد. بر روی هر طرح مکثی می‌کند و گوشه‌ی میز روی کاغذهای دیگر می‌گذارد. عباس روی صندلی رو به روی دکتر نشسته است. طرحها همه‌گی دختر بلند‌بالا و باریک‌اندامی را نشان می‌دهند. دکتر آخرین طرح را که کنار می‌گذارد، رو به عباس می‌کند، «بسیار خوب. هنرمند پرکاری هستی. می‌بینم که این دفعه، چیزها حضور بیشتری توی طرحهایت دارند. دیگر دنیای طرحهایت محدود به یک دختر خانم تنها نمی‌شود. برای مثال، اینجا گلدان کشیده‌ای، این‌طرف هم تلفن، حتی میوه و صندلی و چیزهای دیگر هم کشیده‌ای. این نشان می‌دهد که دیگر طرحهایت یک بُعدی نیستند. نباید خودت را محدود کنی به کشیدن ده‌باره و صد‌باره‌ی یک آدم. من دوست دارم آپارتمانت را ببینم، همسایه‌هایت را ببینم. این دفعه یک کم روی این موضوع کار کن. باشه؟ پس سوژه‌ات هست آپارتمان و همسایه‌ها.»

عباس بلند می‌شود، طرحها را توی کوله پشتی‌اش می‌گذارد و به سمت در راه می‌افتد. قبل از آنکه خارج شود، دکتر صدا می‌کند، «عبس، هوس منطقه‌ی ممنوعه را که نمی‌کنی. مطمئن باش توی اون انباری هیچ خبری نیست. یادت باشه که پلیس چهار تا چشم داره.هیچ وقت هم اونا رو نمی‌بنده.»

عباس به آپارتمانش برمی‌گردد. طرحها را به در و دیوار اتاقش می‌کوبد. هر جا که جای خالی پیدا می‌شود، از پشت در اتاق گرفته تا داخل کمدها و توی دست‌شویی، همه جا را طرحهای دختر بلند بالا و باریک‌اندام می‌چسباند. چسباندن طرحها که تمام شد، می‌نشیند و تلویزیون را روشن می‌کند. چند کانال را بالا و پایین می‌کند و دست‌آخر روی کانالی که فیلم سینمایی پخش می‌کند، نگاه می‌دارد. نوبت به پخش آگهی‌های بازرگانی می‌رسد. دختر بلند بالا، باریک‌اندام و خوب‌رویی از سمت چپ وارد صحنه می‌شود و از جلو کسی که توی ایستگاه اتوبوس ایستاده و پشتش به دوربین است رد می‌شود. کنار لیموزین نقره‌ای رنگی می‌ایستد و از کیفش بسته‌ای آدامس بیرون می‌آورد. نمای بسیار نزدیک بسته‌‌ی آدامس نعناع شیشه تلویزیون را پر می‌کند. صدای گوینده موسیقی ضربی را قطع می‌کند، «نفس خنک تگری، با آدامس بی شکر نعناع.»

این نما، به نمای دیگری قطع می‌شود که دختر توی لیموزین کنار پنجره نشسته و آدامس را توی دهانش تاب می‌دهد. او ناگهان شیشه را هاه می‌کند و روی شیشه‌ی بخار گرفته شماره‌ی تلفن دفتر فروش شرکت آدامس نعناع را می‌نویسد. نمای نزدیک ِ مرد جوان سفیدپوست ِ آبی‌چشمی نشان داده می‌شود که زیر تابلو ایستگاه اتوبوس ایستاده و شماره تلفن را کف دستش یادداشت می‌کند.

آگهی تمام می‌شود. عباس هم‌چنان خیره به تلویزیون مثل مجسمه جنب نمی‌خورد. به همان حال می‌ماند تا دور دوم آگهی سر می‌رسد.آگهی شرکت آدامس نعناع دوباره پخش می‌شود.

عباس نعره‌ای می‌زند و کنترل تلویزیون را به زمین می‌کوبد. در یک آن، همه‌ی طرح‌ها را از در و دیوار آپارتمانش می‌کند، آنها را در کوله‌پشتی می‌چپاند و از آپارتمان بیرون می‌زند. یک‌راست به مطب دکتر می‌رود. کوله‌پشتی را روی میز دکتر می‌گذارد، «مال شما همه‌اش. من به منطقه‌ی ممنوعه شاشید با خوشگل خانم با همه‌‌تان.»

دکتر بدون پلک زدن به او نگاه می‌کند. عباس منتظر جواب دکتر نمی‌ماند. به سمت در می‌رود. پیش از خارج شدن ادامه می‌دهد، «قدردانی می‌شود اگر به پلیس بگویید که چشم‌هایش را می‌تواند ببندد دیگر، هر چهار چشمش را.»■

علی نگهبان

ونکوور